امروز رفتم مشاور روانی واسه اینکه آخرین قسمت برگه سلامتی و فلانم که باید تحویل مدرسه بدم تکمیل بشه. رفتنم بخاطر ناخن جویدن بود، 

ازم هر سوالی میپرسید با اعتماد به نفس کامل جواب میدادم ولی خیلی هیجان داشتم درونم و دستامم بهم میپیچدن همش، ولی نمیخواستم جلوش بگم.

گفت ارتباطت با پدرمادر چجوریه و از این سوالا

و داستان اینه که من میدونم چمه، من خودم میدونم اضطراب دارم و دلایل و ریشه هاشم میدونم.

ولی نگفتم چون ترسیدم پرونده شه، چون ترسیدم ننه بابام بعدا بابت مسائلی تحت فشار بذارنم و چیزای دیگه.

دو سه بار موقع حرف زدن با طرف بغضم گرفت که البته اون نفهمید و خودمم کنترلش کردم.

الانم دارم با آخرین سرعت و به طور خلاصه اینا رو مینویسم که فقط یکم ذهنم آروم بگیره.

به هر حال یکماه دیگه باید برم و اگه مشکلم حل نشده بود دارو بگیرم واسه اضطراب، و با وجود انکه همیشه بدم میومده از قرص و دارو، ولی دارم به فکر میفتم که برم بگیرم دارو رو و با مشاوره ام حرف بزنم.

متاسفانه همیشه بهم تلقین شده که نباید خودمُ بیمار بدونم و نباید کمک بگیرم و نباید اینجوری و اونجوری کنم. و این فقط یه قسمت خیلی کوچیک از سری عقده های درونیمه که دوس دارم بعدا راجع به اونا ام بنویسم.

به هر حال موقع برگشت و تو ماشین، مامانم بهم گفت قدیما که بچه زیاد داشتن هیچ توجهی بهش نمیشده و همیشه فکر میکرده اضافیه =)

این داستان: مشاور روانی

ولی ,بهم ,بگیرم ,میدونم ,نباید ,دارو ,و با ,و نباید ,هر حال ,به هر ,چون ترسیدم

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مک پلاس جنگها و تاریخ 09197977577فلزیاب لورنز زد 1 | Lorenz z1 یا صاحب عصر و زمان معارف قرآن کتازندگی athorney فروشگاه اینترنتی انتخاب کلیک تحقيق در ادبيات و رويكرد هاي آن از عصر افلاطون تا روزگار ما shamimybaran